چگونه عصیانگر شدم؟

مروری بر کتاب عصیان نوشته‌ی یوزف روت

معمولا قصه کسانی را می‌شنویم که عصیانگرند. آدم‌هایی که برخلاف هنجارهای اجتماع خود دست به اعمال خطیر می‌زنند و روایت‌شان بیانگر شجاعت و رویکردهایی جدید به زندگی استعصیان اما قصه‌ی سربازی اتریشی است که در صحنه‌ي جنگ‌جهانی اول یک پای خود را از دست داده و اکنون در آسایشگاه معلولین و مجروحین جنگی به سر می‌برد و بر خلاف تمام هم‌قطاران خود که از جنگ و حکومتِ جنگ‌طلب و قانونِ ناعادلانه می‌نالند، عاشق کشورش است و خدمت کردن برای حکومت را انتهای درجه بندگیِ خدا می‌داند. مفاهیم خدا و حکومت برای او بسیار در هم تنیده شده‌اند به طوری که او این سربازان شاکی از سوپِ آسایشگاه را «کافر» می‌داند. کسانی که به حکومت پشت‌ کرده‌اند و چشمان‌شان را بر حقیقت زندگی بسته‌اند. آدم‌های این آسایشگاه، کسانی‌اند که یک جنگ را پشت سر گذاشته‌اند و حالا خود را برای جنگی دیگر آماده می‌کنند. «جنگی علیه درد، علیه عضوهای مصنوعی، علیه عضوهای فلج شده، علیه کمرهای خمیده، علیه شب‌های بی‌خوابی و علیه باقی آدم‌ها که سالم بودند.»

آندریاس پوم، همان سربازِ راضی، برخلاف هم‌رزمانش مدال شجاعتی دریافت کرده است و اعتقاد دارد که خداوند، آسیب‌های نخاعی، قطع عضو و حتی مدال‌ها را براساس لیاقت آدم‌ها میان‌شان تقسیم می‌کند. خوشحال است که پشتش به حکومت گرم است. با خود فکر می‌کند: «حکومت چیزی مافوق همه انسان‌هاست، همچون آسمان برفراز زمین. آنچه از دل حکومت بیرون می‌آید ممکن است خیر یا شر باشد، اما همیشه بزرگ و مهیب است و حتی اگر گاهی برای آدم‌های معمولی فهمیدنی و درک‌پذیر باشد، غریب و درک‌ناپذیر است.»

آندریاس منتظر است تا پس از آسایشگاه، در موقعیتی دولتی و در شان یک سرباز قدیمی مشغول به کار شود، شاید پاسداری از یک پارک، حین این که مدالش زیر نور آفتاب برق می‌زند و یا شاید نگهبانی از موزه‌ای با ارزش. خبر می‌پیچد که موجی‌ها می‌توانند در بیمارستان بمانند و باقی باید مرخص شوند و متاسفانه خبری نیز از این موقعیت‌های شغلی نیست. عوض همه این خیال‌ها، آندریاس مورد لطف پزشکان قرار می‌گیرد و به او مجوزی برای پخش موسیقی در خیابان‌ها می‌دهند؛ شغل او حالا چرخیدن در خیابان‌ها و به صدا در آوردن پای چوبیِ مصنوعی و چرخاندن دسته‌ی جعبه‌ی موسیقی است. میان چند قطعه‌ای که دستگاه می‌تواند پخش کند، سرود ملی کشورش نیز به چشم می‌خورد. آندریاس درباره‌ی شغل جدیدش چنین می‌اندیشد: «شکی نبود که کارش فقط با کار مقامات دولتی قابل‌قیاس بود و خودش را هم، هنگامی که سرود ملی را می‌نواخت، می‌شد با کارمندان عالی‌رتبه دولت مقایسه کرد.»

عصیان، دومین رمان یوزف روت، نویسنده‌ی چیره‌دست و گمنام برای خوانندگان فارسی زبان است که در مجموعه ادبیات داستانی نشر بیدگل منتشر شده است. روت در این رمان قصه‌ی زوال مردی مطیع و پرهیزگار را برای خوانندگانش روایت می‌کند. مردی که تلاش دارد با دنیای پس از جنگ خو بگیرد، دنیایی که اعتقاد دارد عدالت و قانون، حرف اول را در آن می‌زنند. این دنیا اما قصد رقصیدن با دستگاه موسیقی او را ندارد. دنیای بی‌رحم، نوبت به نوبت خوشی‌های زندگی او را از چنگش در می‌آورد تا به آخرین‌شان می‌رسد: ایمانِ او. در انتهای کتاب، آندریاس به کلی فردِ دیگری می‌شود. فردی که حالا چشمانش به زندگی باز شده. جایی از رمان با خود فکر می‌کند: «هرگز تا این حد خطر نکرده بود. هیچ‌وقت، حتی در میدان نبرد، به ارزش زندگی پی نبرده بود؛ این ته‌مانده زندگی که حالا به او عطا شده بود.» چه اتفاقی باید رخ دهد تا فردی که در جبهه و میان سقوط خمپاره‌ها زیسته، به چنین نقطه‌ای برسد که اعتراف کند هیچگاه تا این حد خطر را احساس نکرده؟ اگر جنگ نمی‌تواند چشمان ما را باز کند، اگر خطرِ مرگ نمی‌تواند ما را به ارزش‌های زندگی آگاه کند، چه پیش‌آمدی در زندگی می‌تواند چنین تاثیر عظیمی بر ادراک انسان بگذارد؟ رمان عصیان با زبان ساده، اما دقیق و پر از جزئیاتش به کاوش در چنین مفاهیمی می‌پردازد.

یوزف روت در مسیر نوشتن این رمان، ما را با چند شخصیت دیگر نیز علاوه بر آندریاس آشنا می‌کند. شخصیت‌هایی که هرکدام به گونه‌ای تاثیری در زندگی آندریاس می‌گذارند. جذابیت قلم روت در این است که گاهی این شخصیت‌ها را زیادتر از حدی که انتظار داریم برایمان توصیف می‌کند. انگار که روت فارغ‌بالانه و بی‌توجه به سنت‌های رمان‌نویسی، اتفاقات و شخصیت‌های این رمان را در هم گره زده و هرمقدار که میل داشته قصه‌هایشان را برای ما تعریف کرده است. سیر اتفاقات رمان به قول نیکلاس لزارد «از منطق کاملا اروپایی و سرراست قصه‌ پریان پیروی می‌کند.» اما نباید فراموش کرد که همه‌ی این‌ موارد همبسته با منطق روایی داستان است.

چیره‌دستی روت، در جزئیات نثر رمان‌اش مشخص می‌شود. تشبیه‌های درخشان و بدیع، خلق موقعیت‌های عمیق و احساس‌برانگیز و در عین حال ظریف و جزئی، که احساس خواننده را به هنرمندانه‌ترین شیوه برمی‌انگیزاند. به عنوان مثال در بخشی از کتاب آندریاس پوم را می‌بینیم که در آستانه‌ی شکست است و از بی‌کسی به تنها موجودی که به او علاقه نشان داده یعنی الاغش پناه می‌برد و در تاریکی و سرمای اسطبل به زندگی‌اش فکر می‌کند: «آیا خدا پشت آن ستاره‌ها بود؟ آیا بدبختی انسان را می‌دید و دم برنمی‌آورد؟ پشت آن آسمان یخ‌زده چه خبر بود؟ آیا ستمگری بر اریکه جهان تکیه زده بود که بی‌عدالتی‌اش مثل آسمانش بی‌حد و اندازه بود؟

فصل‌های کتاب کوتاه‌ اما پرکشش‌اند. رمان در ۲۰۰ صفحه سیر تفکر و تغییر شخصیتی جذاب را در گوش‌مان می‌خواند و با پایانی کوبنده و رسا به پایان می‌رساند. پایانی که از جنس همان لحظه‌های یوزف روتی‌ای است که در سرتاسر کتاب به چشم می‌خورد. لحظه‌هایی سنگین از تنهایی و زیبایی‌شناسی‌ای بر پایه توصیف ظریف‌ترین و خالص‌ترین احساسات انسانی.

 

منبع: مجله آوانگارد، نوشتۀ سپهر صانعی


کتب مرتبط: