این «آدم» خیلی خسته است | تراژدی ویلی لومن

ویلی لومن سی وشش سال است که بازاریاب یک شرکت است. سی وشش سال است مرتب به سفر می‌رود تا اجناس شرکت را بفروشد. حالا سن وسالش بالا رفته و خسته است. دیگر نمی‌کشد مدام سفر برود، اما به تناسب بالا رفتن سن تغییری در موقعیت شغلی‌اش پدید نیامده است. تازگی زیاد خیال می‌بافد و موضوع خیال بافی‌هایش تکه‌هایی از گذشته است. ویلی لومن اگرچه لاف موفقیت می‌زند و از سر استیصال و از موضعی پایین دست رجز می‌خواند و می‌کوشد نشان دهد همه چیز روبه راه است و او به زودی به پیروزی شغلی بزرگی دست خواهد یافت، اما در عین حال وجدانش معذب است از این که هنوز نتوانسته زندگی‌اش را به لحاظ مالی طوری تامین کند که زنش، لیندا، به لحاظ اقتصادی احساس امنیت کند، اگرچه لیندا از این بابت او را شماتت نمی‌کند و حتی سعی می‌کند به او بقبولاند که مسائل مالی شان قابل حل است و ویلی آن قدرها هم در پول درآوردن ناموفق نبوده است. لیندا می‌داند که ویلی به خودکشی فکر می‌کند. به همین دلیل می‌کوشد به هر راه ممکن به او روحیه بدهد. او لومن را تشویق می‌کند که نزد رئیس‌اش برود، وضعیت‌اش را به او بگوید و از او بخواهد دیگر او را به سفر کاری نفرستد.

کشمکش دیگر ویلی درگیری او با پسرش بیف است. دو پسر او، بیف و هپی، نیز در کارشان موفق نبوده‌اند، اگرچه هپی می‌کوشد با عیاشی و گول زدن خودش و لاف موفقیت زدن ناموفق بودن خود را لاپوشانی کند. بیف اما حقیقت را دریافته و سخت پریشان است؛ او دریافته که او و پدرش برای این کارها ساخته نشده‌اند. آن‌ها مرد میدان تجارت نیستند و پدرش یک عمر فقط ادا در آورده و رویاهای اشتباه بافته و پسرانش را هم با این رویاها بار آورده؛ رویاهایی که واقعا از آن ویلی نیست و سیستم مسلط آن‌ها را در سر او فرو کرده است. به اعتقاد بیف، ویلی هیچ وقت خودش را نشناخته است. این را بیف در پایان نمایش بر سر مزار ویلی می‌گوید.

یکی از موضوع‌های فلش بک‌های مرگ فروشنده رابطه ویلی با پسرانش، به ویژه بیف، است. ویلی مدام می‌کوشد به بیف القا کند که او محبوب و موفق است و گلیم خود را از آب خواهد کشید. بیف حالا فهمیده است پدرش هم عمر خودش و هم عمر خانواده‌اش را با رویاهایی تباه کرده که هیچ یک برای آن‌ها ساخته نشده بودند. طبق همین رویا ویلی برای بیف یک قهرمان کامل بوده است. این قهرمان خیالی اما وقتی که بیف سرزده به هتلی در بستن سراغ پدرش می‌رود فرو می‌ریزد. ماجرا مربوط به گذشته است. وقتی که بیف دبیرستانی بوده و در امتحانات رد شده و مدرکش را نداده‌اند. او سراغ پدرش می‌رود که در آن موقع برای سفر کاری به بستن رفته است. بیف می‌خواهد که پدر قهرمانش وساطت کند، مخ مدیر را بزند و برای بیف نمره بگیرد، اما وقتی وارد اتاق پدر در هتل می‌شود چیزی می‌بیند که تصور قشنگ بیف را از پدر نابود می‌کند. این آغاز تنش میان بیف و ویلی است؛ تنشی که مدام بیشتر می‌شود، اگرچه حالا پسرها به خواهش لیندا و به دلیل پی بردن به این که ویلی خسته قصد خودکشی دارد درصدد دل جویی از او هستند و او را به شام دعوت کرده‌اند. لیندا سخت به بیف سفارش می‌کند که هوای ویلی را در این روزها داشته باشد و در مهمانی شام در رستوران به پدرش روحیه بدهد. قبل از مهمانی شام اما دو کار قرار است انجام شود. بیف در ادامه رویابافی‌هایی که هنوز تمام و کمال از آن‌ها خلاص نشده قصد دارد سراغ مردی به نام آلیور برود که سال‌ها قبل کارفرمای او بوده و بیف تصور می‌کند که این کارفرمای سابق هنوز او را به یاد دارد و حاضر می‌شود پولی به او قرض بدهد تا بیف با آن کاری راه بیندازد. اساس این فکر حرفی است که آلیور سال‌ها پیش به او زده است. او گفته هر وقت کمکی چیزی خواست سراغ او برود. بیف همین کار را می‌کند. به دفتر آلیور می‌رود، ساعت‌ها منتظر می‌نشیند و آخرش یک نظر طرف را می‌بیند و طرف هم اصلا او را به جا نمی‌آورد. بیف خودنویس آلیور را بلند می‌کند و از دفتر او بیرون می‌رود. ویلی هم در همان روز سراغ کارفرمای خودش رفته و از او خواسته دیگر او را به سفر نفرستد. کارفرما می‌گوید که چنین چیزی امکان ندارد. جر و بحث شان می‌شود و کارفرما ویلی را اخراج می‌کند. ویلی و بیف شب در رستوران، شکست خورده و درمانده، مقابل هم می‌نشینند. در این میان هپی می‌کوشد با دروغ فضا را شاد کند. بیف اما به آگاهی تمام و کمال رسیده است: این که آن‌ها جایی در این میدان موحش رقابت و کسب و کار ندارند و باید زودتر از این‌ها می‌رفتند گوشه‌ای و بدون رویاهای ساخته وپرداخته ی جهان مبتنی بر پول و رقابت به کارهای مورد علاقه خودشان می‌پرداختند، بی آن که مجبور باشند به آداب و ترتیب سیستم مسلط تن بدهند. بیف می‌گوید: «اون‌ها سال‌ها به پدر خندیده ن، می‌دونی چرا؟ چون ما مال این شهر دیوونه نیستیم! ما باید بریم تو بیابون سیمان هم بزنیم - یا نجاری کنیم. نجار مجازه سوت بزنه!» اما آیا ویلی واقعا این حقیقت را نمی‌داند؟ او نمی‌داند که خود واقعی‌اش کیست و رویاهایش به قول بیف در پایان نمایشنامه اشتباه است؟ به نظر نمی‌رسد چنین باشد؛ مسئله ویلی ناآگاهی به خود و وضعیت خود نیست، ناتوانی در تغییر این وضعیت است و این ناتوانی هم تقصیر او نیست. قضیه پیچیده‌تر و بغرنج‌تر از آن است که بشود ویلی را محکوم کرد و با خیال راحت درباره‌اش حکم داد و همین بغرنجی است که ویلی را عذاب می‌دهد، خسته می‌کند و به خودکشی سوق می‌دهد.

مسئله اصلی ویلی لومن و خانواده‌اش، مسئله ای که درام بر آن بنا شده، این است که ویلی واقعا نه می‌خواهد و نه می‌تواند جذب میدان رقابت برای پول بیشتر شود. او آدم این کار نیست، اما از طرفی نمی‌تواند هم یکسره از این میدان کنار بکشد. این دوگانگی عذاب آور است که درام میلر را در نمایشنامه «مرگ فروشنده» به اوج می‌رساند و نمایشی را در دل نمایش میلر پدید می‌آورد: نمایش آدمی که نقش کسی را بازی می‌کند که نیست و در خلوت خود هم می‌داند که آن آدمی نیست که می‌کوشد وانمود کند، اما نقش بازی می‌کند و نقش بازی می‌کند تا جایی که سرانجام کم می‌آورد و لوله ای لاستیکی را جایی پنهان می‌کند که با آن خودکشی کند بلکه از این طریق پولی هم عاید خانواده‌اش بشود. ویلی به معنای واقعی «معذب» است و «عذاب» می‌کشد، چون محروم است از آن چه دیگران از آن برخوردارند: توانایی وفق دادن خود با سیستم موحش پول و تجارت و کسب و کار. ویلی نتوانسته با چنین سیستمی وفق پیدا کند اما یکسره رخت خود بیرون کشیدن از این ورطه هم غیرممکن است و این است که عذاب را پدید می‌آورد و کل نمایشنامه را به دالانی جهنمی بدل می‌کند که مخاطب، دست کم مخاطبی که خود چنین وضعیتی را بیش و کم تجربه کرده یا به آن‌اندیشیده و آن را به نحوی درک کرده باشد، با همان حس عذاب و فشار که ویلی دستخوش آن است از آن عبور می‌کند. در پایان نمایشنامه، بیف بر سر مزار ویلی می‌گوید: «هیچ وقت نفهمید چه جور آدمیه.» بیف اما از یک چیز خبر ندارد. از حرفی که ویلی یک بار درباره خودش به لیندا زده است. اعترافی تلخ به ناتوانی خود در جلب مشتری. اعتراف به این که فروشنده خوبی نیست. ویلی در حضور پسرانش همواره نمایش فروشنده موفق را اجرا کرده است. همان طور که چارلی، فروشنده ای که برعکس ویلی موفق است و توانسته گلیم خود را از آب بیرون بکشد، در همان صحنه پایانی نمایشنامه در مخالفت با بیف می‌گوید، ویلی به اقتضای شغلش باید این نقش را ایفا می‌کرده و از آن گریزی نداشته است. میلر باریک بین‌تر از آن است که ویلی لومن را در پایان کار تام و تمام مقابل نظام سرمایه داری قرار دهد و این طور نتیجه بگیرد که راه نجات ویلی فرار نکردن از خود واقعی و رودررو شدن با نظام سرمایه داری و نه گفتن به آن بوده است. میلر خوب می‌داند که دست یافتن به این رستگاری به آن سادگی نیست که روی کاغذ می‌آید. ویلی برخلاف آن چه بیف می‌پندارد فهمیده است که چه جور آدمی است اما این را هم می‌داند که اگر خودش باشد له می‌شود. او مجبور است برای بقا در این میدان بماند و مجبور است برای ماندن ادا دربیاورد. اما تراژدی ویلی لومن در این است که برخلاف پندار بیف می‌داند که دارد ادا درمی آورد. می‌داند که یک جای کار می‌لنگد، می‌داند که تمام و کمال نمی‌تواند با نظامی که رویاهای خود را بر او تحمیل می‌کند و می‌خواهد او را به شکل خودش درآورد جفت و جور شود اما ناچار است در این میدان بجنگد. چارلی جایی از نمایش به ویلی می‌گوید «ویلی، تو کی می‌خوایی بزرگ بشی؟». مسئله درست در همین بزرگ نشدن است. در دنیای کسب و کار کسی موفق است که بزرگ شده باشد. کسی که به جا و به موقع حرف بزند، به قاعده رفتار کند و به قول معروف از حد خارج نشود. مشکل ویلی این است که از حد خارج می‌شود. نمی‌تواند رفتارهایش را با قواعد دنیای کسب و کار وفق دهد و از همین رو همکارانش او را مسخره می‌کنند. نمایش‌های او، نمایش‌هایی که در آن‌ها خود را محبوب و موفق می‌داند یا از محبوبیت پسرش داد سخن می‌دهد سخت اغراق آمیزند و این اغراق خود نشان از ناشی گری ویلی دارد. او بازیگری ناشی در میدان کسب و کار است. ویلی خود کاملا به این حقیقت واقف است و اگرچه می‌کوشد آن را مخفی کند و به روی خودش نیاورد اما جایی در اوج خستگی، وقتی دیگر کم آورده است، بلافاصله بعد از این که لاف محبوبیت می‌زند به لیندا می‌گوید: «می دونی لیندا، مشکل سر اینه که مردم انگار از من خوششون نمی‌آد.» لیندا می‌کوشد ویلی را دلداری بدهد اما ویلی این طور ادامه می‌دهد: «وقتی وارد می‌شم، این رو می‌فهمم. انگار بهم می‌خندن.» لیندا باز با همان لحن دلداری دهنده می‌گوید: «برای چی؟ برای چی بهت بخندن؟ این طوری حرف نزن، ویلی.» ویلی جواب می‌دهد: «علتش رو نمی‌دونم، ولی محلم نمی‌گذارن. به چشم کسی نمی‌آم.» ادامه مکالمه عمق وضعیت تراژیک ویلی و آگاهی‌اش به جایگاه خود را به خوبی آشکار می‌کند و همچنین این را که او واقعا چه جور آدمی است: «لیندا: ولی کارت محشره، عزیزم. هفته ای هفتاد تا صد دلار درمی آری.

ویلی: ولی براش باید روزی ده - دوازده ساعت کار کنم. دیگرون - نمی‌فهمم - راحت‌تر این قدر درمی آرن. من نمی‌فهمم چرا - جلوی خودم رو نمی‌تونم بگیرم - زیادی حرف می‌زنم. آدم با یکی دو کلمه باید کارش رو بکنه. یکی از محسنات چارلی. آدم کم حرفیه، همه هم احترامش رو دارن.

لیندا: تو هیچ هم زیاد حرف نمی‌زنی، تو سرزنده و با روحیه ای.

ویلی: (لبخندزنان) آخه، از نظر من، این زندگی مرده شوربرده ارزش نداره، یه خرده شوخی می‌کنم. (با خود) زیادی شوخی می‌کنم! (لبخندش محو می‌شود.)

لیندا: چرا؟ به نظر من تو -

ویلی: من چاقم. خیلی - قیافه م احمقانه ست، لیندا. من بهت نگفتم، اما عید کریسمس همین طور اتفاقی سری به اف. اچ. استوراتس زدم. سر راه که می‌رفتم ویزیت مشتریم، شنیدم که یکی از فروشنده‌هایی که می‌شناختمش یه چیزی تو مایه‌های فیل دریایی گفت. من هم - با مشت خوابوندم تو صورتش. به این چیزها توجه نمی‌کنم. واقعا به این چیزها توجه نمی‌کنم. اما آخه اونها واقعا به من می‌خندن. این رو می‌دونم.

لیندا: عزیز...

ویلی: باید فکری برای این مسئله بکنم. همین قدر می‌دونم که باید یه فکری براش بکنم. شاید لباس پوشیدنم اون طوری که باید نیست.

لیندا: ویلی، عزیزم، تو جذاب ترین مرد دنیایی -

ویلی: اوه، نه، لیندا.

لیندا: در نظر من. (مکث مختصر.) جذاب ترینی

ویلی چاق است، زیادی شوخی می‌کند و لباس پوشیدنش آن طور که «باید» نیست. این‌ها باعث می‌شود در بازار کسب و کار سال‌ها به عنوان فروشنده ای دون پایه دست و پا بزند. برای ارتقا در این بازار باید حد نگه داشت، به‌اندازه شوخی کرد، هیکلی به قاعده داشت و آن طور که «باید» لباس پوشید. ویلی نمی‌تواند شوخی نکند. آدم‌تر از آن است که زیادی جدی باشد و خود را تمام و کمال به الگوی سیستم موحشی درآورد که رویاهای خود را به زور در سر آدم‌هایش فرو کرده است. ویلی اگرچه نقش آدمی موفق و پذیرای این سیستم را بازی می‌کند و در این نقش بازی کردن افراط می‌کند اما عملا نتوانسته آدم محبوب این سیستم شود. وقتی بیف می‌خواهد برود برای قرض گرفتن پول با کارفرمای سابقش حرف بزند ویلی به او توصیه می‌کند: «خیلی جدی می‌ری تو اتاق. واسه پادویی که نمی‌ری! پای پول در میونه. ساکت و مودب و جدی باش. آدم شوخ رو شاید همه دوست داشته باشن، اما کسی پول دستش نمی‌ده.» ویلی اما خودش نتوانسته به این اصل بنیادین سیستم رقابتی پول محور عمل کند. مسئله این است که او و خانواده‌اش زیادی آدم‌اند. آن قدر آدم که وقتی دست به خلاف‌هایی می‌زنند که دیگران چه بسا به راحتی انجام دهند و لاپوشانی کنند، راحت لو می‌روند و دست شان رو می‌شود و... و یکی از این آدم‌ها حالا خسته است، سخت خسته است و دیگر حوصله ندارد و فکر می‌کند چه بسا دست کم نبودنش پولی نصیب خانواده‌اش کند. این خستگی را لیندا هوشمندانه و با عطوفت انسانی‌اش به خوبی دریافته است. مکث مختصر لیندا آن جا که به ویلی می‌گوید او جذاب ترین است، مکثی معنادار است. او هم خوب می‌داند که ویلی دست کم برای سیستمی که در آن کار می‌کند و زندگی‌اش به آن بند است جذاب ترین نیست اما می‌داند که ویلی به ته خط رسیده و باید این آدم خسته را دلداری دهد و به او القا کند که کارش حرف ندارد. البته که برای لیندا ویلی واقعا جذاب ترین است و برای همین می‌ترسد او را از دست بدهد. لیندا برای حفظ ویلی به هر تخته پاره ای چنگ می‌زند. او وضعیت ویلی را تمام و کمال دریافته است و همچنین ماهیت جهانی را که با‌انداختن ویلی در گوشه رینگ، بی رحمانه عذابش می‌دهد و نمی‌گذارد او حتی یک گام کوچک به سمت آسودگی بردارد. لیندا که بهترین و آدم ترین آدم نمایشنامه است درباره ویلی به پسرهایش می‌گوید: «من نمی‌گم اون مرد بزرگیه. ویلی لومن هیچ وقت پول کلانی درنیاورد. هیچ وقت اسمش تو روزنامه نرفته. بهترین شخصیت عالم نیست. اما آدمیزاده، و بلاهای وحشتناکی سرش می‌آد. پس باید بهش توجه بشه. نباید گذاشت مثل یه سگ پیر بندازندش تو قبر. هرچی باشه، درنهایت باید به همچو کسی توجه کرد.» لیندا می‌گوید «این مرد خسته ست» و «پنج هفته پشت سر هم مرتب رفته ماموریت، عین تازه کارها، مبتدی ها!» ویلی در میدان رقابت همیشه مبتدی است. نمی‌تواند پله‌های ترقی را طی کند. نمی‌خواهد هم این کار را بکند اما متاسفانه شیوه ای دیگر حتی برای داشتن حداقل زندگی وجود ندارد. بیف جوان از حقیقتی سخن می‌گوید که به گمان او می‌تواند نجات بخش باشد و فقط کافی است آدم شجاعانه با آن روبه رو شود. ویلی اما دنیادیده‌تر از آن است که قضیه را به این سادگی امکان پذیر بداند. او دریافته است که این نسخه‌ها فقط روی کاغذ امکان پذیر می‌نمایند و واقعیت پیچیده‌تر از آن است که بیف جوان تصور می‌کند. ویلی خودش خوب می‌داند که خودش نیست و به این دلیل می‌داند که خودش را شناخته است. اما نتوانسته خودش باشد. نتوانسته و درست به همین دلیل به ته خط رسیده است. او مجبور است با قصه ای با پایان خوش به خانه برود چون همان قدر نگران لینداست که لیندا نگران اوست. ویلی به بیف می‌گوید به جای داد سخن دادن از حقایق یک خبر خوش به او بدهد که با آن به خانه برود و لیندا را خوشحال کند. ویلی آدم است، احساس مسئولیت می‌کند و خسته است... این آدم خیلی خسته است.

 

منبع: روزنامه شرق، علی شروقی


کتب مرتبط: